قصه ی بهمن…!
یکی بود یکی نبود، غیراز خدا هیچکس نبود، جز یکی یارخدا، نام او روح الله؛
آنکه بود مظهر مهر، آنکه شد نور سپهر، شهر تاریک و سیاه؛
مردمان مرده و بی روح و نوا؛
او با بانگ رسا، میزد برهمه کس، تا صدایش همه جا…
خفته ها بیدار،
مست ها هوشیار،
قصه بسیار زیباست، قصه ای بی همتاست. نهضتی جاویدان، رهبرش روح خداست.
مردگان زنده شدند، زندگی رنگی دگر، شد زمستان چو بهار
عده ای با ایمان، با صفات شیران، پاسدار و بیدار، انقلابی هوشیار
دل ها مات و خموش، بزدلانی چون موش، گرد خود چرخیدند.
وه چه جنجالی بود! جای ما خالی بود!
باز با بانگ رسا، می سرودند تکبیر، یارانش همه جا، با سلاح وحدت.
قصه ام طولانیست،
وقت تنگ باشد و کم، هرچه بود زود گذشت، دوران ماتم و غم،
ماه بهمن که دمید، رهبر از راه رسید،
گاه تاریکی گذشت، شام شد صبح سپید
نهضتی جاویدان، در پناه قرآن، خاطراتی زیبا، رهبرش روح الله.
***